هر انسانی در دل بحران بهدنبال چیزی میگردد: گاهی امنیت، گاهی امید و گاه حتی فقط یک دلیل برای بیدار شدنِ فردا. در پنج مقاله گذشته کوشیدیم به این نیازها با نگاه علمی، انسانی و روانشناختی پاسخ دهیم.
در مقاله اول از مدیریت استرس و اضطراب گفتیم، اینکه چگونه در دل ناامنی بتوانیم نفس بکشیم و بایستیم.
در مقاله دوم به تابآوری پرداختیم، اینکه دوام آوردن تنها زنده ماندن نیست بلکه هنر ایستادن با معنا در طوفانهاست.
در مقاله سوم همدلی را واکاوی کردیم، اینکه چگونه همدردی واقعی پیوندی میآفریند که روان را نجات میدهد.
در مقاله چهارم از امید و معنا گفتیم، از اینکه انسانها با داشتن “چرایی”، از دل هر “چگونهای” عبور میکنند.
و در مقاله پنجم به سراغ کودکان رفتیم تا ببینیم چطور باید روانِ نازک آنها را در جنگ نوازش کرد.
اکنون وقت آن رسیده است که به سراغ ریشه برویم، به سراغ خودمان. به این پرسش اساسی جواب دهیم که در دل این همه آشوب ما کی هستیم؟ و قرار است چه کسی باشیم؟ بحرانها بهویژه بحرانهایی مثل جنگ و موشکباران فقط بیرون ما را نمیلرزانند بلکه آنها درون ما را هم میتکانند. و در این لرزشهای درونی گاه خود را گم میکنیم، گاه با ترسها و واکنشهایمان یکی میشویم و گاه دیگر حتی صدای خودمان را هم نمیشنویم. اما همینجا درست در دل همین تاریکی خودشناسی تبدیل به چراغ راه میشود و نه فقط برای آرام شدن بلکه برای آنکه بتوانیم در برابر نیروهایی که ما را به انفعال، خشونت یا تسلیم میکشانند بایستیم و انتخابی آگاهانهتر داشته باشیم. در این مقاله از ذهنِ درگیر بحران میگوییم از اینکه چگونه میتوان آن را شناخت نه اینکه سرزنش کرد. از ارزشها میگوییم و نه صرفا شعارهای اخلاقی، بلکه آن چیزهایی که در دلمان زندهاند و مسیرمان را روشن میکنند و از عمل متعهدانه مینویسیم، یعنی توان انتخاب حتی وقتی همهچیز خارج از کنترل ماست.
چرا در دل بحران بیش از همیشه به خودشناسی نیاز داریم؟
در زندگی روزمره خودشناسی شاید صرفا یک مهارت مهم بهنظر برسد چیزی که میتوان در اوقات فراغت یا در مسیر رشد شخصی به آن پرداخت. اما در دل بحران همهچیز تغییر میکند. در زمان جنگ، بلایای طبیعی یا هر شوک روانیِ بزرگ، ذهن ما بهطور طبیعی به وضعیت «بقا» میرود. این یعنی اولویت ذهن، نجات جسم است و نه شناخت روان. در نتیجه بسیاری از افراد در چنین موقعیتهایی بهجای اینکه خود را بهتر بشناسند بیشتر از خود فاصله میگیرند. اما این دقیقاً همان نقطهایاست که خودشناسی بیشترین ضرورت را پیدا میکند. در بحران، ذهن ما پر از افکار، تصاویر ترسناک، پیشبینیهای منفی و احساسات شدیدی مانند ترس، خشم، گناه یا بیقدرتی میشود. اگر ما ندانیم که این ذهن چگونه کار میکند ممکن است با افکارمان یکی شویم، احساساتمان را واقعیت مطلق بدانیم و در نتیجه واکنشهایی نشان دهیم که برخلاف ارزشهای واقعی ماست. در مقابل، کسی که مسیر خودشناسی را آغاز کرده باشد بهمرور یاد میگیرد که:
- ذهن همیشه واقعگرا نیست بلکه اغلب واکنشی و هیجانی است.
- احساسات اگرچه واقعیاند اما دستور نیستند.
- ما افکارمان نیستیم بلکه ناظریم بر ذهنی که در حال تجربهی بحران است.
در این سرفصل میخواهیم بپذیریم که خودشناسی در بحران، نه فقط امکانپذیر است بلکه ضروری نیز هست و نه برای اینکه بحران را حل کنیم بلکه برای اینکه در دل آن خود را گم نکنیم. وقتی خود را بشناسیم حتی اگر نتوانیم شرایط بیرونی را کنترل کنیم، میتوانیم واکنشمان را انتخاب کنیم.
ذهن در بحران، دشمن یا ناجی؟
زمانی که بحران از راه میرسد ذهن ما فعالتر از همیشه میشود. افکار مثل موج یکی پس از دیگری از راه میرسند:
«اگه دوباره حمله کنن چی؟»
«نکنه خانوادهم آسیب ببینه؟»
«از پسش برنمیام…»
«هیچ راه نجاتی نیست…» و… .
این افکار ممکن است واقعی بهنظر برسند اما همهی آنها واقعیت نیستند. ذهن در ذات خود یک ابزار بقاست یعنی وظیفهی اصلیاش حفظ امنیت ماست، حتی اگر به قیمت صدمه به آرامش روانمان تمام شود. در موقعیتهای خطرناک ذهن تلاش میکند با هشدارهای پیاپی مرور خاطرات تلخ و پیشبینیهای نگرانکننده ما را برای بدترین سناریوها آماده کند. اما پرسش اصلی این است: آیا همیشه باید به ذهن گوش بدهیم؟ در روانشناسی اکت (ACT)، یکی از اصول بنیادین یکی شدن با افکار است. یعنی ذهن چیزی میگوید و ما بیتأمل آن را باور میکنیم. مثلاً ذهن میگوید: «تو ضعیفی» و ما آن را حقیقت میدانیم. ذهن میگوید: «هیچ آیندهای نیست» و ما ناامید میشویم. در بحرانها این فیوژن شدیدتر میشود چون ذهن در حالت آمادهباش است و افکار منفی و هشداردهنده مدام فعال میشوند اما نکته کلیدی اینجاست: ذهن ممکن است پر از ترس و پیشبینی باشد اما ما میتوانیم ناظر آن باشیم نه بردهاش.
چند تمرین کوچک برای فاصله گرفتن از ذهن:
1. نامگذاری افکار: بهجای اینکه بگوییم «من شکست خوردهام» بگوییم: «ذهن من فکر میکند که شکست خوردهام.»
2. نوشتن افکار در لحظه بحران: این کار باعث میشود از درون ذهن قدمی به عقب برداریم.
3. تشخیص صدای ذهن از صدای درون: صدای ذهن اغلب پر از بایدها، ترسها و آیندهنگری منفی است اما صدای درون آرامتر و عمیقتر است.
ذهن دشمن ما نیست اما اگر ناآگاه باشیم میتواند ما را به رفتارهایی سوق دهد که خلاف خواستهی عمیقمان است. شناخت ذهن قدمی مهم در مسیر خودشناسی و هدایت خویش در بحران است. در بخش بعد از «ارزشها» خواهیم گفت، چراغهایی که در دل تاریکی مسیر را روشن میکنند.
ارزشها چراغهای روشنی در دل تاریکی
در لحظاتی که جهان بیرونی در آشوب است و ذهن ما از درون دچار طوفان شده است آنچه میتواند همچنان به ما «جهت» بدهد ارزشهای درونی ماست. ارزشها مثل چراغهایی هستند که اگرچه مسیر را کاملاً روشن نمیکنند اما کمک میکنند گام بعدی را ببینیم و از بیراههها دور بمانیم. اما ارزش چیست؟ ارزشها با هدف تفاوت دارند. اهداف مقصد هستند اما ارزشها مسیر حرکت ما در زندگیاند. مثلاً ممکن است هدف ما محافظت از خانواده باشد اما ارزشی که پشت این هدف ایستاده میتواند عشق، مراقبت، مسئولیت یا فداکاری باشد. در بحرانها معمولاً دسترسی ما به بسیاری از اهداف قطع میشود اما ارزشها همیشه در دسترساند. نمیتوانیم شاید خانه را حفظ کنیم اما میتوانیم محبتورزی را حفظ کنیم. شاید نتوانیم جلوی موشک را بگیریم اما میتوانیم همراه و حامی یکدیگر باشیم. ارزشها به ما کمک میکنند حتی در دل درد، معنادار زندگی کنیم.
چند نمونه از ارزشهای قابل بازیابی در بحران:
- مهربانی: با یک پیام یا تماس میتوان کسی را دلگرم کرد.
- پایداری: بهجای فرار بایستیم و نقش خود را ایفا کنیم.
- راستی: دروغ نگوییم حتی وقتی ترسیدهایم.
- آزادی درونی: اجازه ندهیم ترسها ما را کنترل کنند.
تمرین:
از خودتان بپرسید: «در این وضعیت بحرانی میخواهم چه انسانی باشم؟ چه چیزی برایم مهم است حتی حالا؟ چه رفتاری در شأن من است؟» ممکن است جوابها ساده باشند مثل: «میخواهم آرامش را منتقل کنم» یا «نمیخواهم جلوی فرزندم بترسم». همین پاسخها میتوانند مسیر را روشن کنند حتی اگر اوضاع همچنان تاریک باشد. در بخش بعد، به سراغ «عمل متعهدانه» میرویم؛ اینکه چطور حتی وقتی میترسیم، میتوانیم طبق ارزشها عمل کنیم.
عمل متعهدانه، قدم برداشتن حتی با پاهای لرزان
شناخت ارزشها مهم است اما کافی نیست. در دل بحران بسیاری از ما میدانیم چه چیزی برایمان مهم است اما نمیتوانیم براساس آن عمل کنیم. چرا؟ چون ترس، اضطراب، خستگی و ناامیدی مثل موانعی ضخیم میان ما و ارزشهایمان ایستادهاند. در روانشناسی اکت «عمل متعهدانه» به این معناست که حتی وقتی شرایط ایدهآل نیست حتی وقتی احساس آمادگی نمیکنیم باز هم قدمی هرچند کوچک در جهت ارزشها برمیداریم.
مثالهایی از عمل متعهدانه در دل بحران:
- وقتی کودکت مضطرب است با اینکه خودت هم ترسیدهای باز هم آرامش را منتقل میکنی.
- با وجود خستگی شدید تصمیم میگیری پیامی دلگرمکننده برای دوستی بفرستی که تنها مانده.
- در حالی که ذهنت پر از افکار منفیاست بهجای کنارهگیری، با عزیزانت همراه میمانی.
نکته کلیدی:
عمل متعهدانه ضد احساس نیست. قرار نیست صبر کنیم تا ترس یا ناامیدی از بین برود. بلکه یاد میگیریم با آنها همزیستی کنیم و همچنان اقدام کنیم. همانطور که ویکتور فرانکل روانپزشک و بازماندهی اردوگاههای نازی نوشت: «انسان میتواند همهچیز را از او بگیرند جز یک چیز: آزادی نهایی برای انتخاب نگرش خود در هر موقعیت.»
تمرین:
از خود بپرسید: «امروز حتی در این شرایط، چه کار کوچکی میتوانم بکنم که با ارزشهایم همراستا باشد؟» حتی اگر فقط یک نفس عمیق باشد. یا لبخند زدن به فرزندت. یا دعا کردن یا حتی خاموش کردن اخبار برای یک ساعت. اینها همه قدمهاییاند در مسیر تعهد. در بخش بعد به نقش «پذیرش» میپردازیم اینکه چطور در دل رنج، دست از جنگیدن با احساسات برداریم و فضا باز کنیم برای آنچه واقعاً مهم است.
پذیرش، نه به معنای تحمل رنج
در دل بحران طبیعی است که بخواهیم از درد و رنج فاصله بگیریم. گاهی با انکار واقعیت، گاهی با سرکوب احساسات و گاهی با غرق شدن در افکار یا مشغول کردن خود به کارهای بیوقفه. اما این تلاش برای فرار از رنج اغلب به درد بیشتری منجر میشود. یکی از اصول بنیادی در روانشناسی اکت پذیرش تجربهای است. پذیرش به معنای دوست داشتن یا خوشایند دانستن رنج نیست بلکه یعنی اجازه دادن به تجربهی درونیمان برای بودن، بدون جنگیدن با آن. چرا پذیرش اهمیت دارد؟ وقتی ما با رنج بجنگیم انرژی روانی ما صرف کنترل احساسات میشود نه زندگی کردن. اما وقتی رنج را همانطور که هست بپذیریم میتوانیم به جای آنکه فقط درگیر درون خود باشیم، به آنچه واقعاً برایمان مهم است توجه کنیم. پذیرش یعنی:
- اجازه دهیم ترس باشد اما ما را نفلج نکند.
- بپذیریم که نگران هستیم اما همچنان در کنار دیگران بمانیم.
- بگوییم: الان ناراحتم اما هنوز میتوانم مهر بورزم.
تمرین:
۱. چشمانتان را ببندید و توجهتان را به احساسی که درونتان هست جلب کنید.
۲. بهجای قضاوت یا تغییر آن احساس، فقط به آن نام بدهید: «این ترس است»، «این غم است».
۳. تصور کنید بهجای جنگیدن، با آغوش باز به آن فضا میدهید مثل میهمانی ناخوانده که آمده و قرار نیست با فریاد بیرونش کنید.
رنج بخشی از واقعیت انسان بودن است. اما جنگیدن با رنج، درد مضاعفیاست که میتوان آن را کنار گذاشت.
جمعبندی
در این مقاله دیدیم که چگونه امید تنها یک احساس ساده نیست بلکه با معنا و جهت زندگی پیوند خورده است. در شرایط سخت و پیچیدهای مثل جنگ و بحران، امید بدون معنا میتواند بیهدف و شکننده باشد و معنا بدون امید، سنگینی و ناامیدی میآورد. از سوی دیگر وقتی بتوانیم ذهن خود را به درستی بشناسیم، احساساتمان را بپذیریم و حتی در شرایط دشوار به ارزشهایمان پایبند بمانیم، این همان جرقهای است که مسیر را روشن میکند. عمل متعهدانه و پذیرش کلیدهاییاند برای حرکت به جلو حتی در میان ترس و آشفتگی. اما این مسیر پیچیده نیازمند چراغ راهی است که درون هر انسان وجود دارد یعنی خودشناسی به معنای آگاهی عمیق از افکار، احساسات، ارزشها و رفتارهای خود یعنی شناختی که نه تنها ما را در شرایط عادی بلکه در دشوارترین لحظات زندگی نیز تابآور میکند. اگر بخواهید این مسیر را با گامهای محکمتر و آگاهانهتر طی کنید، یادگیری و تمرین مهارتهای خودشناسی میتواند نقطه شروعی مهم و قدرتمند باشد. دوره آموزشی «خودشناسی راز خوشبختی» فرصتیاست برای آنکه با کمک تمرینها و روشهای علمی به درک عمیقتری از خود برسید و راههایی موثر برای حفظ امید و معنا در دل تاریکی بیابید.